تاریخ : چهارشنبه 93/2/3 | 1:26 عصر | نویسنده : آریایی

 

                من ناشکرم! تو ناشکری؟ او بابت همان لقمه شکر میکند...
          ما ناشکریم! شما ناشکرید؟ آنها با تمام سادگی چقدر خوشبختند...

           من وبلاگ دارم. تو وبلاگ داری؟ او حسرت کار با کامپیوتر را دارد...
               ما وبلاگ داریم! شما وبلاگ دارید؟ آنها فقط غم دارند....



   من میخندم. تو میخندی. او گریه میکند
            ما میخندیم. شما میخندید. آنها به زور لبخند میزنند...


من میخوانم. تو میخوانی. او سواد ندارد...
 
 ما میخوانیم . شما میخوانید. آنها کتاب ندارند...



تاریخ : چهارشنبه 93/2/3 | 1:25 عصر | نویسنده : آریایی
بچه ک بودیم . . .
جاده ها خراب بود . . . !
نیمکت مدرسه ها خراب بود . . . !
شیرای آب خراب بود . . . !
زنگای در خونه ها خراب بود . . . !
ولی . . .آدما سالم بودن . .




تاریخ : چهارشنبه 93/2/3 | 1:25 عصر | نویسنده : آریایی

 

روزی گذشت پادشهی از گذرگهی                    فریاد شوق برسرهر کوی وبام خواست

پرسید زان میانه یکی کودک یتیم                 کاین تابناک چیست که برتاج پادشاست

آن یک جواب داد چه دانیم ما که چیست          پیداست آنقدر که متاعی گرانبهاست

نزدیک رفت پیرزنی کوژ پشت و گفت            این اشک دیده من وخون دل شماست

 

مارا به رخت وچوب شبانی فریفته است         این گرگ سالهاست که با گله آشناست

آن پارسا که ده خرد و ملک رهزن است          آن پادشا که مال رعیت خورد گداست

بر قطره سرشک یتیمان نظاره کن                 تا بنگری که روشنی گوهر از کجاست

پروین به کجروان سخن از راستی چه سود    کو آنچنان کسی که نرنجد زحرف راست




تاریخ : چهارشنبه 93/2/3 | 1:0 عصر | نویسنده : آریایی

عشق آمد خویش را گم کن عزیز

 

قوتت را قوت مردم کن عزیز


عشق یعنی خویشتن را گم کنی

 

 

عشق یعنی خویش را گندم کنی


عشق یعنی خویشتن را نان کنی

 

 

مهربانی را چنین ارزان کنی


عشق یعنی نان ده و از دین مپرس

 

 

در مقام بخشش از آئین مپرس


هرکسی او را خدایش جان دهد

 

 

آدمی باید که او را نان دهد

 

 

 




تاریخ : چهارشنبه 93/2/3 | 12:56 عصر | نویسنده : آریایی

درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند

معنی کور شدن را گره ها می فهمند
سخت بالا بروی ، ساده بیایی پایین
قصه تلخ مرا سُرسُره ها می فهمند
یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن
چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند
آنچه از رفتنت آمد به سرم را فردا
مردم از خواندن این تذکره ها می فهمند
نه نفهمید کسی منزلت شمس مرا
قرن ها بعد در آن کنگره ها می فهمند




تاریخ : چهارشنبه 93/2/3 | 12:55 عصر | نویسنده : آریایی

روی دستش، پسرش رفت، ولی قولش نه!

 نیزه ها تا جگرش رفت، ولیقولش نه!

 

این چه خورشیدِ غریبی ست که با حالِ نزار،

 پای نعشِ قمرشرفت، ولی قولش نه!

 

باغبانی ست عجب! آن که در آن دشتِ بلا،
به خزانی ثمرش رفت، ولی قولش نه!

شیر مردی که در آن واقعه هفتاد و دو بار،
دستِ غم بر کمرشرفت، ولی قولش نه!


جان من برد،،، " آن مرد " که در شط فرات،
تیر در چشمِ ترشرفت، ولی قولش نه!

هر طرف می نگری نامِ حسین است و حسین،
 سرش رفت، ولی قولش نه!!!!!ای دمش گرم




تاریخ : پنج شنبه 92/12/1 | 11:28 صبح | نویسنده : آریایی

گرچه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست

دل بکن ! آینه اینقدر تماشایی نیست


 

حاصل خیره در آیینه شدن ها آیا

دو برابر شدن غصه تنهایی نیست ؟!


 

بی سبب تا لب دریا مکشان قایق را

قایق ات را بشکن! روح تو دریایی نیست


 

آه در آینه تنها کدرت خواهد کرد

آه! دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیست


 

آنکه یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست

حال وقتی به لب پنجره می آیی نیست


 

خواستم با غم عشقش بنویسم شعری

گفت: هر خواستنی عین توانایی نیست




تاریخ : چهارشنبه 92/11/30 | 9:39 عصر | نویسنده : آریایی

تنگ آب از روزهای قبل خالی تر شده است
زندگی در دوستی با مرگ عالی تر شده است

هر نگاهی می تواند خلوتم را بشکند
کوزه‌ی تنهایی روحم سفالی تر شده است

آخرین لبخند او هم غرق خواهد شد در آب
ماهِ در مرداب این شب ها هلالی تر شده است

گفت تا کی صبر باید کرد؟ گفتم چاره چیست؟!
دیدم این پاسخ، از آن پرسش سؤالی تر شده است

زندگی را خواب می دانستم اما بعد از آن
تازه می بینم حقیقت ها خیالی تر شده است

ماهی کم طاقتم! یک روز دیگر صبر کن
تنگ آب از روزهای قبل خالی تر شده است




تاریخ : چهارشنبه 92/11/30 | 8:57 عصر | نویسنده : آریایی

پرت کردی سنگ هارا، سنگساری مد شود؟

بیم دارم باشکستن ، مرده خواری مد شود

دستِ خون آلوده را بااشک غسلش می دهند

زهر می نوشند ، مرگ انتحاری مد شود

بت پرستی اعتقادم رابه چالش می کشد

کاش هرجاگم شوم ، آیینه کاری مد شود

فکر می کردم پس از یک عمر زندانی شدن

جای آزادی فقط ، بی بندو باری مد شود

مرده ات را زنده کردی دستخوش عیسای من

خواب خوبم راپراندی ، هوشیاری مد شود

نشئه گی راپیش پا افتاده باید فرض کرد

احتمالآ مدتی دیگر ، خماری مد شود

حکم اعدامم به خونی سرخ امضا می کنم

تا برای بار دوّم ، سربه داری مد شود





تاریخ : چهارشنبه 92/11/30 | 6:3 عصر | نویسنده : آریایی

شاهرگ های زمین از داغ باران پر شده است
آسمانا! کاسه ی صبر درختان پر شده است

زندگی چون ساعت شماطه‌دار کهنه‌ای
از توقف ها و رفتن های یکسان پر شده است

چای می‌نوشم که با غفلت فراموشت کنم
چای می نوشم ولی از اشک، فنجان پرشده است

بس که گل هایم به گور دسته جمعی رفته اند
دیگر از گل های پرپر خاک گلدان پر شده است

دوک نخ ریسی بیاور؛ یوسف مصری ببر
شهر از بازار یوسف‌های ارزان پر شده است

شهر گفتم!؟ شهر! آری شهر! آری شهر! شهر
از خیابان! از خیابان! از خیابان پر شده است