خسته ام از آرزو ها، آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی، بالهای استعاری
حظه های کاغذی را، روز و شب تکرار کردن
خاطرات بایگانی، زندگی های اداری
آفتاب زرد و غمگین، پله های رو به پایین
سقف های سرد و سنگین، آسمانهای اجاری
با نگاهی سر شکسته، چشمهایی پینه بسته
خسته از درهای بسته، خسته از چشم انتظاری
صندلی های خمیده، میزهای صف کشیده
خنده های لب پریده، گریه های اختیاری
عصر جدول های خالی، پارکهای این حوالی
پرسه های بی خیالی، نیمکت های خماری
رو نوشت روزها را، روی هم سنجاق کردم:
شنبه های بی پناهی، جمعه های بی قراری
عاقبت پرونده ام را، با غبار آرزو ها
خاک خواهد بست روزی، باد خواهد برد باری
روی میز خالی من، صفحه ی باز حوادث
در ستون تسلیت ها، نامی از ما یادگاری
تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب
بدین سان خوابها را با تو زیبا می کنم هر شب
تبی این گاه را چون کوه سنگین می کند آنگاه
چه آتشها که در این کوه برپا می کنم هر شب
تماشایی است پیچ و تاب آتش ها …. خوشا بر من
که پیچ و تاب آتش را تماشا می کنم هر شب
مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست
چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب
چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
که این یخ کرده را از بیکسی ها می کنم هرشب
تمام سایه ها را می کشم بر روزن مهتاب
حضورم را ز چشم شهر حاشا می کنم هر شب
دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش
چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب
کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟
که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب
وقتی فقط به خواسته محدود می شویم
در امتحان عاطفه مردود می شویم
مانند روزنامه ـ همین روزمره ها ـ
در پیشخوان جامعه موجود می شویم
تا دفن می شویم در اعماق ذهن خود
یک روز سنگواره و یا کود می شویم
هرگز حریف نیل خروشان نبوده ایم
ما ناامید وارد این رود می شویم
موسی کجاست ؟ نیست عصایی ! در این میان
از لشکر فراعنه نابود می شویم
با برگهای توت در اطراف کرم تن ،
در تارهای ماندنمان پود می شویم
پروانه می شدیم ولی تف به شانس ، باز
در مرزهای حادثه مسدود می شویم
پایان ماست شعله ی اطراف پیله ها
در هیزم حقارت خود دود می شویم
اینجا خلیل یخ زده از عشق ، دوستان
تسلیم محض آتش نمرود می شویم
در این جهان که قسمت ما عاشقی نبود
تقدیر ماست ، آنچه که فرمود می شویم
اولین روز بارانی را به خاطر داری؟
غافلگیر شدیم
چتر نداشتیم
خندیدیم
دویدیم
به شالاپ شلوپ گل الود عشق ورزیدیم.دومین روز بارانی چطور؟
پیش بینی اش را کرده بودی
چتر اورده بودی
و من غافلگیر شدم
سعی میکردی من خیس نشوم و شانه سمت چپ تو کاملا خیس بود
سومین روز چطور؟
گفتی سرت درد می کند و حوصله نداری سرما بخوری چترا را کاملا بالای سر خودت
گرفتی و شانه سمت راست من خیس شد
چند روز پیش را چطور؟
به خاطر داری؟
با یک چتر اضافه امدی و مجبور بودیم برای اینکه پین های چتر توی چش و چالمان
نرود دو قدم از هم دورتر راه برویم
فردا دیگر برای قدم زدن نمی ایم
تنها برو
بگذار شیطنت عشق چشمان تو را به عربانی خویش بگشاید هر چند انجا جز رنج و پشیمانی نباشد اما کوری را به خاطر ارامش تحمل کن
از باغ می برند چراغانی ات کنند
تا کاج جشن های زمستانی ات کنند
پوشانده اند صبح تو را ” ابرهای تار“
تنها به این بهانه که بارانی ات کنند
یوسف به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار می برند که زندانی ات کنند
ای گل گمان مکن به شب جشن می روی
شاید به خاک مرده ای ارزانی ات کنند
یک نقطه بیش بین رحیم و رجیم نیست
از نقطه ای بترس که شیطانی ات کنند
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانه ایست که قربانی ات کنند
بیحرمتی به ساحت خوبان قشنگ نیست
باور کنید پاسخ آیینه سنگ نیست
سوگند میخورم به مرام پرندگان
در عرف ما سزای پریدن تفنگ نیست
با برگ گل نوشته به دیوار باغ ما
وقتی بیا که حوصلة غنچه تنگ نیست
در کارگاه رنگرزانِ دیار ما
رنگی برای پوشش آثار ننگ نیست
از بردگی مقام بلالی گرفتهاند
در مکتبی که عزّت انسان به رنگ نیست
دارد بهار میگذرد با شتاب عمر
فکری کنید فرصت پلکی درنگ نیست
وقتی که عاشقانه بنوشی پیاله را
فرقی میان طعم شراب و شرنگ نیست
تنها یکی به قلّه تاریخ میرسد
هر مرد پا شکسته که تیمور لنگ نیست
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
وان چه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد
گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است
طلب از گمشدگان لب دریا میکرد
مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش
کو به تایید نظر حل معما میکرد
دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست
و اندر آن آینه صد گونه تماشا میکرد
گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم
گفت آن روز که این گنبد مینا میکرد
بی دلی در همه احوال خدا با او بود
او نمیدیدش و از دور خدا را میکرد
این همه شعبده عقل که میکردآنجا
سامری پیش عصا و ید بیضا میکرد
گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند
جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد
فیض روح القدس ار باز مدد فرماید
دیگران هم بکنند آن چه مسیحا میکرد
گفتمش سلسله زلف بتان از پی چیست
گفت حافظ گلهای از دل شیدا میکرد
لسان الغیب
برخیز که غیر تو ترا دادرسی نیست
گویی همه خوابند کسی را به کسی نیست
آزادی و پرواز از این خاک به آن خاک
جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست
این قافله از قافله سالار خراب است
اینجا خبر از پیش رو و باز پسی نیست
تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خویش
دیدم که در آن آینه هم جز تو کسی نیست
آن کهنه درختم که تنم تشنه برف است
حیثیت این خاک منم خار و خسی نیست
امروز که محتاج توام جای تو خالیست
فردا که می آیی به سراعم نفسی نیست
در عشق خوشا مرگ که این بودن ناب است
وقتی همه بودن ما جز حوسی نیست
این دوستانی که دم از جنگ میزنند
از تیرهای نخورده چرا لنگ میزنند
هم سفره های خلوت آن روزها ببین
این روزها چه ساده به هم انگ میزنند
هر فصل از وحشت رسوا شدن هنوز
مارا به رنگ جماعتشان رنگ میزنند
یوسف به بدنامی خود اعتراف کن
کز هر طرف به پیرهنت چنگ میزنند
بازی عوض شده وهمان هم قطارها
از داخل قطار به ما سنگ میزنند
بیهوده دل مبند بر این تخت روی آب
روزی تمام اسکله ها زنگ میزنند
.: Weblog Themes By Pichak :.