تاریخ : دوشنبه 91/9/6 | 5:19 عصر | نویسنده : آریایی
دوش مست و بیخبر بگذشتم از ویرانهای چون نگه کردم درون خانه از اون پنجره صحنهای دیدم که قلبم سوخت چون جانانهای کودکی از سوز سرما میزند دندان به هم مردکی کور و فلج افتادهای در یک گوشهای دختری مشغول عیش و نوش با بیگانهای مادری مات و پریشان مانده چون دیوانهای
چون که فارغ گشت از عیشونوش آن مرد پلید قصد رفتن کرد با حالت جانانهای دست در جیب کرد و زآن همه پول درشت داد به دختر زآن همه پول درشت چند دانهای بر خودم لعنت فرستادم که هرشب تا سحر من در این میخانه، آن دختر زفقر میفروشد عصمتش را بهر نان خانهای
در سیاهی شب چشم مستم خیره شد بر خانهای
میروم مست و شتابان سوی هر میخانهای
.: Weblog Themes By Pichak :.